بحثی نیست!
می دانم بانو!
همین قدر که می توانم مادر صدایت کنم شکرش از عهده ام خارج است...
می دانم که لا یکلّف الله نفسا الّا وسعها...
اما با وجود لطف مکرمّه ای چون شما این وسع چقدر بوده و اکنون چقدر است سخت اندیشه ناکم می کند...
می دانی مادر!
این روزها به این می اندیشم و شرمم می آید که...
که چقدر از زیبایی های زهرا گونه ات قامت روح این دختر را آراسته است؟ هیچ...
که چند بار در طول این زندگی نه چندان طولانی این دختر سرافکنده ات کرده است؟...
به خدا شرم میکنم مادر...
من 6 سال است که از تو بیشتر نفس کشیده ام و بهار و پاییز از سرم گذشته- که عمر تو مانند گلی کم بود و کوتاه - اما آنطور که در شأن تو- طاهره مطهره- است دختر خوبی نبوده ام...
روزهایی که مصائبت برایمان دوباره تازه می شود درد این شرمندگی و سرافکندگی آرامم نمی گذارد...
اما مادران که دست محبتشان را از سر فرزندانشان بر نمی دارند.بر می دارند؟ خصوصا اگر آن بانو مجلله ای چون شما باشد...
******
می دانی مادر!
در حسرتم که
آیا تو نیز "دخترم" خطابم خواهی کرد؟